ای غرقه به خون پیرهن سبز تن دوست...

 

از آغاز این روایت در هراسم

می ترسم بگویم شهر

و روایت از اتوبوس های قدیمی پیاده شود

قدم به پارک هایی بگذارد

که علیرغم کهن سالی درختانش

روسپیان جوانی دارد

 

می ترسم بگویم

آزادی

و روایت سر از کلماتی در آورد

که واج های جویده شده ای دارند

بگویم پرواز

تفنگ ها ماشه هایشان را بچکانند

درنا ها  نیامده برگردند

و مرداب هایمان

همینطور بی مهاجر بماند

میترسم

می ترسم بگویم مرگ

و روایت به چاله ای ختم شود

که رویش مشتی خاک می پاشند.

 

                                        ۲۲/۳/۸۸

 

 

 

سارا

 

 

در گلویت سازی خانه داشت

تارهایش را که می نواختی

عاشیق ها به زمزمه می آمدند

و سیلی که از چشم هایمان سرچشمه می گرفت

سارا را با خودش می برد

 

تو باید گلویت را به یادگار می گذاشتی

تا دلم که گرفت

عاشیق ها را به زمزمه بخوانم

و خودم را در آب ها رها کنم.