ای غرقه به خون پیرهن سبز تن دوست...
از آغاز این روایت در هراسم
می ترسم بگویم شهر
و روایت از اتوبوس های قدیمی پیاده شود
قدم به پارک هایی بگذارد
که علیرغم کهن سالی درختانش
روسپیان جوانی دارد
می ترسم بگویم
آزادی
و روایت سر از کلماتی در آورد
که واج های جویده شده ای دارند
بگویم پرواز
تفنگ ها ماشه هایشان را بچکانند
درنا ها نیامده برگردند
و مرداب هایمان
همینطور بی مهاجر بماند
میترسم
می ترسم بگویم مرگ
و روایت به چاله ای ختم شود
که رویش مشتی خاک می پاشند.
۲۲/۳/۸۸
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۸۹ ساعت 13:9 توسط محسن احمدی
|