بهار نیز که با خون گل وضو می ساخت
هم از نخست به پاییز اقتدا می کرد
حسین منزوی
روز تولدت
درختی در باغ کاشتیم
مادرم می گفت
و در خیالش عروسی به حجله می رفت
او در آینه های غبار گرفته
ابروهایش را مرتب می کرد
و آبستن می شد
و درخت می کاشت
تا چارشانه بایستم
و زخم هایم از روزی آغاز شود
که مادرم سفید بخت شد
من چارفصل نبودم
زمستان بودم
مثل مادرم سفید بخت
چارشانه بودم
رعنا بودم
در آرزوی دختران گیسو کمند
و مادرم می گفت
اگر بهار بیاید
به خواستگاری خواهم رفت
و اسفند دود می کرد
و نذر می کرد
بهار بیاید
پسرش را در آغوش بگیرد.