به بانوی باران پوش روزها...

 

شب که میشود

ستاره ها از سر و کول آسمان بالا می روند

وماه دست و صورتش را

توی حوض حیاطمان می شوید

و تا انتهای شب

چشم روشنی ماهی ها می شود

 

باد از راه می رسد

وبوی شکوفه های گیلاس

هفت کوچه آنطرفتر

سربازانی را که پستشان به شب خورده

مست می کند

 

میبینی؟

وقتی اینجایی همه چیز را به فال نیک می گیرم

 

بیا تا این ساعت وقت نشناس

صدای تیک تاکش را روی ما بلند نکرده

کنار حوض بنشینیم

گردش زمین را به حال خود رها کنیم

و به این فکر نکنیم که شاید

همین حالا

بمبی

ماهی های کوچک حوض را

 با ما

و شکوفه ها

یک جا

ابدی کند

 

من فقط به این فکر میکنم که تو اینجایی

و من همه چیز را به فال نیک گرفته ام.

 

                      *********

 

باران نیست.

مرغان هوایند

که به حالم گریه می کنند.